داستان عاشق شدن بخونيدش واقعيه واقعي

داستان عاشق شدن بخونيدش واقعيه واقعي

اول گفت كه شرايطش نيست بيايم ماهم رفتنمونو كنسل كرديم يه شب ساعت20 بود بيرون بودم تو ماشين كه اس داد رسيده شهر من ميخوان از اينجا رد بشن برن شهري كه ما توش قرار بود همو ببينيبم اس داد كه خونتون كجاست من تعجب كردم اول بعد پرسيم گفت توراهن نزديك شهرمن منم خيلي خوشحال شدم بعد اس بازي شب گذشت منم سر صبح بيدارشدم ساعت6بعد اس دادم بهش اونم اس داد كه بيا مهمانسرايي كه ما هستيم بيا از دور ببينمت بعد ما ميريم منم راستش نميتونستم برم مشكلي پيش آمد اما اون فكر ميكرد من از روي قصد نميام نراحت شد وبه ادامه مسافرتشون رفتم منم عصر خواستم برم اون شهر پيشش اما نميتونسم برم هر كاري كردم نشد شبش كه اون بازار بود فكر ذكرم پيشش بود بلاخره روز بعدش رفتم وقتي به اون شهر رسيدم استرس داشتم بعد ساعت16 بود بهش اس دادم كه من پارك ساحلي هستم اون زنگ زد منم هي دنبالش ميگشتم اما حواسم نبود چند متر پشت سر من بود بلاخره ديدمش از دور بعد اون حرك كرد رفت طرف ساحل موقعي برگشت اس داد كه از جلوش رد بشم اما همراهي كه همراش بود يهو تغير مسير داد ما رو ضايع كرد خلاصه يهو متوجه پدرم شدم كه ماجرارو از دور ناظر بود منم سرعي جيم زدم رفتم تو ماشين خط كشيدم بيرون ولي حرفي نزد چند دقه خطم خاموش بود عشقم فكر كرد من ازش خوشم نمياد خاموش كردم اما اون نميدونست كه تو دل من قوقا هست واسش خلاصه برگشت شهر خودم اون همونجا موند با خانوادش منم خيلي دوس داشتم بمونم اما نشد صبحش كه رفتم مدرسه خوشگذرونه ديروز از دلم دراوردن بخاطر مسافرتي كه رفته بودم امتحانو گند دادم دفتر منو خواست ولي مي ارزيد واسه ديدن عشقم.

يه روز خواستم ساعت18 بود بهش اس دادم يكم تلفني حرف زديم اون هنوز همون جا بود بعد قطع كردم با اس حرف زديم بهش گفتم كه دختر همسايمون خيلي چپ چپ منو نگاه ميكنه اما عشقم برداشت بعد كرد فكر من دارم ميگم كه عاشق همسايمون هستم هر چي بهش گفتم اون قبول نكرد بعد كه دوباره اس فرستادم متوجه اشتباهش شد منم خيلي ناراحت شدم ازش معذرت خواهي كردم تا خود صبح ناراحت بودم كه بخاطر حرف من ناراحت شده عشقم خلاصه همين جوري گذشت تا يهروز بهم گفت باباش شماره منو برداشته شك كرده گفت مواضب باش كه يهو باباش زنگ زد من جواب ندادم ساعت14.30بود من گفتم من دوستشم اما قبول نكرد گفت بردار گوشي منم برداشتم صدامو عموض كردم سريع قطع كردم بعد گفتم مطمن شديد گفت ببخشيد عمو جان من اشتباهي برداشت كردم به عشقم گفتم جريانو خنديد بعد يه روز ساعد19 بود زنگ زد گفت قضيه منو به دختر عموش گفته بعد يكم حرف زدن يهو دختر عموش زورش آمد گفت اگه بهش اس بدي من ميدونم باتو منم گوش ندادم به حرف بعد چندروز لو رفتيم مطمنم دختر عموش مارو لو داده بود قبلش دختر عموش گفت از ديوار صدا بيرون بشه از من صدا نمياد امه مارو لو داد مامانش فهميد گوشيشو گرفتمنم چنروز تنها شدم انگار واسم يه سال گذشت يه روز عصر داداشش زنگ زد تهديد كرد منو اما توجه نكردم چندروز بعد مغرب ساعت17 بود يكي اس داد ديدم خودش بود خيلي خوش حال شدم خيلي گفت بهم كه حاش بد شده بود بسترش كردن سرم وصل كرده بعد يكي اس داديم كه گفت مامانش امد بايد گوشي خاموش كنه خيلي ناراحت شدم اما چاره اي جز انتظار نداشتم.

7 دي ماه بود كه مغرب بود داشتيم اس ميداديم گفت خسته شدم ميخوام قرص بخورم خيلي ناراحتم كرد ديدم يهو جواب اس هارو نميديد هي زنگ زدم جواب نداد كه يهو يكي برداشت صدا نميامد من كه گفتم الو ديديم مادرشه بعد بهم فوش داد اما چيزي نگفتم چون هر چي باشه جايه مادرمه هست احترامش واسم مهم واجبه ديگه هر چي بهش گفتم دوسش دارم گفت ارتباط دختر پسر گناهه اما باورت بشه من اصلا زياد به ديدنش نرفتم چون هم شرايطش بخدا نبود هم نميخواستم بعدا خانوادش فكر كنن من قصد بدي دارم باور كنيد هم خودش هم برادرش مامنش واسم احترامشون مهم بود.

9ديد بود كه فرداش امتحان داشتم كه يهو ساعت3 ظهر بود يكي اس داد خواهرشم بزنگ كارت دارم منم تعجب كردم استرس داشتم و بهم گفت كه بيا قرص خورده خيلي شوكه شدم ناراحت شدم صدام لرزيد بعد گفت خوبه حالش بهم گفت بيام شهرشون اما فرصت نداشتم برم پيشش تا اينكه شب شد بهم زنگ زد ديدم خودشه بهم گفت كه ديگه بهم اي نده زنگم نزن شكه شدم قلبم خورد شد خورد اما بعدا بفهميدم مجبورش كردن اين حرفا بگه خيلي خوش حالش شدم كه يازم منو ميخواد.

ميخوام خلاصه داستانو بگم براتون چون واقعا نميتونم همه شو بگم ناراحت ميشم دوسال باهم بوديم من شرايطشو نداشتم برم خواستگاري اما واقعا دوسش داشتم يه روز بعد بيست روز تلفنش خاموش بود روشن شد شب بود بهش اس دادم شروع به طنز مسخره بازي كردم بعد يهو گفت مزاحم نشو ديگه اس نده دلم ليرخت فكر كردم شوخي ميكنه بعد گفت نه راسته گفت من نامزد دارم ميكنم دوسش دارم ضمن بيست روز كه گوشيش خاموش شده بود عاشق يكي ديگه شده بود هنوزم باورم نميشه چنان گريه كردم كه رگاي سرم درد ميكردن اما حرفاش به قول خودش راست بود مجبورشدم پامو بكشم از زندگيش بيرون كه كشيدم بهم گفت منو ببخش بنظرتون ببخشيدمش يا نه؟؟؟؟؟ولي واقعا دوسش داشتم حتي بخدا از نزديك باهاش حرف نزدم كه خانوادش ناراحت يا فكر بد نكنن ولي اين وسط حالم از خودم بهم خورد كه مادرشو همچنين مادر خودمو خيلي ناراحت كردم خيلي خيلي همچنين پدرشو برادشو وباباي خودم خيلي ناراحت شدم.از مامانش همچنينن مامانن خودم اينجا معذرت ميخوام.راستشو بخواهيد هنوزم بعضي وقتا بهش فكر ميكنن هر شبهر جا هست آرزوي خوشبختي براي خودش نامزدش و خانوادش دارم.چند ماهه امدم دبي واسه هميشه با خانوادم اينجا راحت ترم.واسه همه دوستاني كه داستو خوندن ارزويه خوشبختي دارم ببخشيد سرتونو درد اوردم نتونستم همه چيزو با جزيات بگم.اگه خودش اين داستان خوند ميخوام بهش بگم خوشبخت باشه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 5 آذر 1393برچسب:, ] [ 16:56 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]